هيچ دل نيست که ميلش بدلارائي نيست

شاعر : خواجوي کرماني

ضايع آن ديده که برطلعت زيبائي نيستهيچ دل نيست که ميلش بدلارائي نيست
اهل دل را بجز از دوست تمنائي نيستاگر از دوست تمناي تو چيز دگرست
بجز از روي تو در شهر تماشائي نيستاي تماشاگه جان عارض شهرآرايت
مثل ابروي دلاراي تو طغرائي نيستظاهر آنست که برصفحه‌ي منشور جمال
بجز از بلبل شوريده هم آوائي نيستدر هواي گل رخسار تو شب تا سحرم
از تو در هيچ سري نيست که سودائي نيستهر سري لايق سوداي تو نبود ليکن
که بجز سايه‌ي لطف تو مرا جائي نيستجاي آن هست که بنوازي و دستم گيري
که به هنگام سخن چون تو شکر خائي نيستنه که چون لعل شکر بار تو نبود شکري
همچو الفاظ خوشش لل لالائي نيستخواجو از عشق تو تا منصب لالائي يافت